خبرگزاری مهر، گروه استانها: دیشب را با انتظار به سر رساندم، آخر قرار است امروز برای اولین بار به مراسمی بروم که در چند سال گذشته توفیق حضور در آن را به دلایل مختلف پیدا نکردم، ولی امسال عزمم را جزم کردهام، دیگر هیچچیز نمیتواند مرا از رفتن به «چهلمنبر» بازدارد.
آئین «چهلمنبر» تداعیکننده غریبی زینب(س)
از صبح زود تا قبل از غروب آفتاب وقت دارم که به محله «باغ دختران» جایی که آئین «چهلمنبر» برگزار میشود بروم اما صبح زود رفتن چیز دیگر دیگری است چراکه شنیدهام «چهلمنبر» در ساعات اولیه صبح حال و هوای دیگری دارد.
کوچهها را در ذهنم مجسم میکنم، بیاختیار اشک میریزم و یاد غریبی حضرت زینب (س) قلبم را سخت میفشارد زیر لب با خود زمزمه میکنم «امان از دل زینب»
تا به خودم میآیم تمام پهنه صورتم غرق در اشک شده است، لحظهبهلحظه حسم برای رفتن به «چهلمنبر» قویتر میشود، باید برای نماز حاجت آماده شوم چون از مادرم شنیدهام قبل از رفتن به «چهلمنبر» باید دو رکعت نماز حاجات خواند.
وضویم را میگیرم نمازم را میخوانم روبند مشکی که از چند روز قبل آماده کردهام را روی صورت انداخته چادرم را به سر میکنم و حاجتی که در ذهن دارم را آهسته به زبان میآورم و راهی میشوم.
چهلمنبری؛ شمع باران حزن و حاجت
بهرسم آیین چهلمنبر ۴۰ حبه قند آماده کرده و از مغازه سر کوچه نیز چهل شمع نذری میخرم البته گفته میشود که بهجای قند میتوان خرما برد، تا به خود آمدم به ابتدای محله «باغ دختران» رسیدم.
خیال میکردم خیلی زود آمدهام اما انگار تنها من نیستم که آمدهام جمعیت زیادی قبلتر از من رسیدهاند، گویی تنها من حاجت نداشتهام و خیلیهای دیگر حاجتهای مهمتری دارند که اینقدر زود خود را به باغ دختران رساندهاند، روی سکویی میایستم و یکبار دیگر مراحل چهلمنبر را در ذهنم مرور میکنم ناگهان چشمم به جمعیت سیاهپوشی میافتد که هرلحظه به تعداد آنها اضافه میشود ...
قبلاً شنیده بودم چهلمنبر فقط مختص زنان و دختران است اما حال میبینم چند مرد که از قد و هیکلشان پیداست جوان هستند نیز آمدهاند این موضوع خیلی برایم جالب بود در دل گفتم لابد اینها نیز حاجتهایی دارند.
به اولین خانهای که درب آن باز بود رسیدم، باورم نمیشد بالاخره توانستهام به «چهلمنبر» بیایم اولین شمع خود را روشن کردم خواستهام را در ذهن مرور کردم و شمع را در منبری که از قبل آمادهشده بود و تعداد زیادی شمع دیگر در آن در حال سوختن بود گذاشتم و قندی از کیسه پلاستیکی که در دست داشتم بیرون آوردم و داخل کاسهای که کنار منبر بود ریختم.
محله «باغ دختران» خرمآباد میزبان آئین «چهلمنبر»
چند منبری را که پشت سر گذاشتم سینی پر از لیوانهای شربت نذری که در دست دخترکی کوچک بود توجهم را جلب کرد، دلم شربت نذری خواست، جلوتر رفتم خواستم از دختر بخواهم یک لیوان شربت به من بدهد که ناگهان یادم افتاد که بهرسم آئین «چهلمنبر» نباید حرف بزنم، بیخیال شربت خوردن شدم چند قدمی جلوتر رفتم که دستی بر شانهام کشیده شد، همان دختر بود که لیوانی شربت به دستم داد و گفت: قبولتان باشد.
۱۲ شمع نذری و قند از کیسهام باقیمانده بود باید آنها را نیز روشن میکردم، صدای نوحه لری زیبایی را از دور میشنیدم، جلوتر که رفتم متوجه منزلی شدم که در حال قربانی کردن گوسفند هستند، صدای صلوات از همهجا بلند بود، چه لحظات بهیادماندنی... این حال و هوا را دوست داشتم.
هر ثانیه بر تعداد افراد حاضر در محله «باغ دختران» افزوده میشد من باید سریعتر شمعهایم را تمام میکردم تا فضا برای تازهواردها بازتر شود، بسیاری از خانههای محله منبر داشتند و خانههایی هم که منبر نداشتند درب منزلشان باز بود زیرا روضه امام حسین(ع) در آنها برپا بود و آماده پذیرایی از عزاداران حسینی بودند.
تنها چهار شمع از شمعهایم باقیمانده بود، به درب خانهای رسیدم با تمام وجود و خالی از هرگونه اضطرابی شمع سی و ششم را از کیسهام درآوردم خانمی دست بر شانهام گذاشت نمیدانم دقیقاً منظورش چه بود، صحبتی بینمان ردوبدل نشد، یعنی نمیشد که بشود اما خود را جابجا کردم تا او هم شمعش را در منبر بگذارد.
شمعهایی که در عزای حسین (ع) آب میشوند
راهی منبر بعدی شدم، این منبر خیلی شلوغ بود، گویی همه برای حاجتروا شدن عجله داشتند، نگاهم به زن سالخوردهای که روی صندلی نشسته بود ساکن ماند در حال خود غرق بود و گریه میکرد و روضه حضرت زینب (س) را با خود زمزمه میکرد من نیز با نجوای غمبار او به گریه افتادم.
میخواستم به راهم ادامه دهم اما نمیشد یعنی نمیتوانستم که به راهم ادامه دهم، راستش را بخواهی اشکها اجازه نمیدادند که چشمهایم جایی را ببینند، اشکهایم را پاککرده و به راهم ادامه دادم، تنها یک شمع باقیمانده نمیدانم حاجتروا میشوم یا نه ولی این دیگر خیلی برایم مهم نیست همینکه حضور در چنین فضایی را تجربه کردهام برایم کافی است.
در منبر آخر چهار زن بدون روبند که برخلاف بقیه کفش به پا داشتند را در حال گفتگو دیدم، یادم آمد کسانی که در چهلمنبر سالهای قبل حاجتشان برآورده شده است میتوانند در چهلمنبر سالهای بعد بدون روبند و کفش حاضرشده و محدودیتی برای صحبت نکردن آنها وجود ندارد.
صاحب منبر آخر برگهای را که بر روی آن آدرس منبر نوشته بود را به دستم داد این موضوع برایم جای سؤال داشت،
شمع آخر را روشن کردم و برای مرتبه آخر حاجتم را زمزمه کردم سپس نزد صاحب آخرین منبر که زن میانسالی بود رفتم و از او پرسیدم که چرا آدرس منبر را به دست من دادید او با لبخندی گفت: تو باید در منبر آخر با خود عهد میکردی که اگر حاجتم برآورده شود سال بعد فلان چیز را بهعنوان نذری برای این منبر بیاورم خواهم آورد بلافاصله این را گفتم و از زن خداحافظی کردم.
روبندم را باز کردم و کفشهایم که در پلاستیکی بود به پا کردم و آرامآرام از محله خارج شدم، خدا را بابت اینکه توفیق داد امسال برای اولین بار در مراسم چهلمنبر شرکت کنم شکر گفتم.
نظر شما